شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

shaylin1

این روزای من و عشقم

سلام دخترک شیرین زبونم عشق قشنگم منو ببخش که مدتی هست که چیزی برای شما ننوشتم. این روزا کمی کسالت دارم و بیحوصلگی هم خیلی میاد سراغم. این روزای پاییزی من خیلی بد میگذره و فقط با دیدن شما و بوئیدن و بوسیدنت کمی آروم میشم. وقتی حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی از ته دلم خدا رو به خاطر داشتنت سپاس میگم و اشک شوق تو چشمام حلقه میزنه.این روزای پاییزی نمیدونم چرا نه بارونی میاد و نه هوا صاف میشه. من عاشق پاییزم پاییزی پر از نم نم بارون و هوای ابری و مه آلودش که کمی روحم تازه و شاداب بشه. ولی نمیدونم چرا پاییز امسال نه از بارون خبری هست و نه از سرمای واقعی.دیدن این وضعیت افسرده ام میکنه و دلمو پر از اندوه دوس ندارم به این چیزا توجه نکنم و خشک و خالی...
27 آبان 1392

مهمونی رفتن مامانی

سلام ماه قشنگم روز پنج شنبه رفتیم واکسن آنفولانزا رو زدیم بالاخره. امیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی و امیدهای قشنگ باشه و قلبت همیشه مالامال از عشق و مهربونی و امید باشه. از خدای مهربون و عزیز میخوام که هیچوقت خنده از رو لبت محو نشه و همیشه در جنب و جوش و شور و حال باشی.آمین از خدای عزیزم میخوام تمام بچه ها رو برای مامانا و باباهاشون حفظ کنه و گل خنده رو به روی لباشون جاودانه کنه. خدایا همیشه نگهدار این بچه های نازنینمون باش. آمین دیروز که روز جمعه بود من با خاله نوشین رفتم خونه یکی از دوستای خاله که مجری تلویزیون شبکه  یک هم هستن ایشون. قرار بود یه جمع دوستانه و زنانه داشته باشن. من برای اولین بار بدون شما به یه مهمو...
11 آبان 1392

خدا چه رنگیه؟

سلام زیبای محبوبم. سلام دخترک شیرین زبونم دیروز من وقت دکتر و سونو داشتم بخاطر همین خیلی دیر رسیدم خونه مامان یعنی ساعت 8 بود. اخه چند شبیه دوباره رفتیم خونه مامان جون چون دکتر عطایی این دفعه هم بهت واکسن آنفولانزا نزد که تازه آنتی بیوتیک خوردی و بدنت ضعیف شده. ما هم بردیمت پیش مامان جون که کمی بهت برسه و استراحت کنی. وقتی شب بی حال و بی جون رسیدم خونه فقط یه بالش انداختم زیر سرم و دراز کشیدم.بعد از اندک زمانی وقتی شما در حال بازی بودی یه هو برگشتی گفتی: مامانی خدا چه رنگیه؟ من اولش مات و مبهوت شدم چون اصلا پیش بینی نکرده بودم شما از این سوالا بکنی بخاطر همین جوابشو نمیدونستم. بعد کمی مکث گفتم خوب مامانی خدا اصلا رنگ نداره.یه کمی رفتی ت...
8 آبان 1392

چند تا عکس

سلام عشق مامان من هم به تو و هم به دوستای مهربونمون قول داده بودم به زودی چند تا عکس از جشن تولد شما بذارم. ولی متاسفانه خاله پریناز که زحمت کشیدن بیشتر فیلم گرفتن. شین شین هم که هر چی عکس از اونروز داشت زیاد جالب نبود و اکثرا دسته جمعی بود و تعدادی از عکسا هم توسط گوشی خودم گرفته شده بود بر باد رفت. بخصوص عکسای تولد بردیای عزیزم آخه مامانی چند روز پیش یه اتفاق بدی واسه من افتاد. وقتی از دانشگاه اومدم بیرون تا سوار تاکسی بشم برم خونه کنار خیابون از پشت سر یه موتوری گوشیمو که داشتم حرف میزدم قاپید و رفت. من فقط یه بار گفتم ای وای فقط وایستادم موتوری رو که داشت ورود ممنوع میرفت نگاه کردم و دستمم رو گوشم بود چون خیلی گوشم درد گرفت.فرداش که رف...
4 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد